shadishadi، تا این لحظه: 21 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ستایش

عکس های من

  کنار دریا روزی که تیم ملی فوتبال در مقابل تیم کره به پیروزی رسیدو مستقیم به جام جهانی 2014 برزیل رفت     من قبل از رفتن به خونه ی خاله مهین   ...
9 تير 1392

بازهم من و لیلا

سلام امروز بخاطر اینکه ما به خونه ی جدیدمون نقل مکان کرده بودیم لیلا ایینا اومدن ما باهم اینقدر بازی کردیمکه داشتیم از حال می رفتیم خیلی عصر وشب خوبی بود من اینقدر خوشحال شدم که دلم نمی خواست از خونمون برن ...
3 تير 1392

ریحان عسلی اومده

سلام خیلی خوشحالم که ریحانه و مامانش اومدن مسافرت اینجا به من وریحان خیلی خوش می گذره  من از یه چیزی ناراحتم بخاطر این که ما می خواییم از خونه ی الانمون نقل مکان کنیم اما در عوض خونه ی جدیدمون خیلی شیکه و بزرگه   ...
5 خرداد 1392

من توی خونه ی خاله مهین

اول این که با عرض ادب عید نوروزروبه همه ی شما وبلاگ نویسان عزیز تبریک میگویم. سلام . من امروز به همراه مامانو بابا عید دیدنی رفتیم خونه ی خاله مهین. اون یه دختر داره اسمش ساره است.ما که رفتیم خونشون ساره جون خیلی خوب ازمون پذیرایی کرد .بعد از نیم ساعت نشستن گفتم بزار برای بعد گفت باشه چند دقیقهگذشت بابام مارو دیدو گفت برین بازی کنید.ماهم رفتیم کمی بازی کردیم بعد هم نشستیمو واسه خودمون بگو و بخند راه انداختیم . جاتون خیلی خالی بود. ارزو میکنم که عید نوروز رو به خوبیو خوشی سپری کنین.   ...
3 فروردين 1392

من مامان باباعمو ها یم و عمم

سلام . دیروز به همراه عمو هایمو عمم به باغ رفتیم اول من و دختر عمو هایم و پسر عمم بازی کردیم بعد رفتیم اتیش بازی کریم و خار هارا اتیش زدیم بعد اخر های اتیش من دختر عموم لیلا و پسر عمم پویا چوب برداشتیم واتیش گرفتیم وبعد ایش بازی کردیم بعد رفتیم طالبی خوردیم خیلی خوشمزه بود بعد به همراه پو یا و لیلا و پسر عمم معراج و پسر عموم رضا رفتیم پنالتیا بازی کردیم من پنالتیا رو بردم بعد هم رفتیم چای خوردیم به جز لیلا پویا ماشا الله هزار ماشالله سه تا استکان چای خورد باز رفتیم بازی کردیم بعد از بازی من لیلا وپویا رفتیمگل ها را نگاه کردیمبعد قایم باشک بازی کردیم بعد هم دزد وپلیس بازی کردیم بعد شام خوردیم شام خو رشت میگو داشتیم سوسیس بندری دا شتیم و ب...
17 تير 1391

من ولیلا

سلام دیروز لیلا دختر عموم صبح ساعت 8:15 به خونه ی ما آمد.من خواب بودم مامانم اومد و منو از خواب بیدار کرد وگفت که بیدار شو لیلا اومده منم سریع بلند شدم رفتم پیشش لباساشو عوض کرد وبعد باهم صبحانه خوردیم کمی صبر کردیم تاصبحانمان هضم شود بعد رفتیم به سراغ بازی دوچرخه سواری کردیم شب که شد رفتیم باغ خودمون باپسر عمم و لیلا جون کلی بازی کردیم و پیش درختا رفتیم هنذونه ها و بامیه و بادمجونا ثمر داده بودن همونجا یه آفتاب پرست دیدیم که بچه تو شکمش بود خیلی زشت بود عموم از زیر خاک بیرونش آورده بودش بیچاره از بس تپل بود نمیتونس از جاش تکون بخوره و شب با خستگی اومدیم خونه لیلا پیشم شب خوابید خیلی روز خوبی بود فردا صبحشم با هم رفتیم کلاس بسکتبال لیلا ه...
25 خرداد 1391