shadishadi، تا این لحظه: 21 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ستایش

خواهرم نذری داره

سلام به همه ی وبلاگ نویسان عزیز . ایام ماه محرم را به همه تسلیت میگویم. در این ایام عزیز خواهرم به همراه مادر عزیزم نذری درست می کنند. و به هیئت مادر بزرگ همسرش میبرد برای زنجیر زنان و...
9 آبان 1393

ﻣﻦ ﺑﻪ ﻛﻠﺎﺱ ﻭﺍﻟﻴﺒﺎﻝ رفتم

ﺳﻠﺎﻡ ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻭﺭﺯﺵ ﻭﺍﻟﻴﺒﺎﻝ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﺧﺎﺻﻲ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪﻛﻠﺎﺱ ﻭﺍﻟﻴﺒﺎﻝ ﺭﻓﺘﻢ و ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺪﻩ ﻳﻪ ﻭﺍﻟﻴﺒﺎﻟﻴﺴﺖ ﺑﺸﻢ ﻛﻠﺎﺱ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﻱ ﻓﺮﺩ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺶ ﻫﺴﺖ و ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻭﺍﻟﻴﺒﺎﻟﻴﺖ ﻫﺎ ﻫﻮﺍﺩﺍﺭ ﺳﻴﺪﻣﺤﻤﺪ ﻣﻮﺳﻮﻱ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻭﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﻛﻔﺘﻦ ﻛﻪ ﺍﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻴﻢ ﻧﻮ ﻧﻬﺎﻟﺎﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺖ ﻛﻨﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺑﻲ ﺯﺣﻤﺖ ﻛﺸﻤﻮﻥ ﺳﺮﻛﺎﺭ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺮﺍﻧﻚ ﺭﺍﺩكفت ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﺍﻛﻪ ﺍﺷﻜﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﻛﺴﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺗﻮ ﻭﺑﻠﺎﻛﻢ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﺪﻥ ﻫﻮﺍﺩﺍﺭ ﻛﺪﻭﻡ ﻭﺍﻟﻴﺒﺎﻟﻴﺴﺘﻦ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻣﻲ ﺷﻢ ﻟﻂﻔﺎ ﻧﻆﺮ ﻳﺎﺩﺗﻮﻥ نره
9 مرداد 1393

ستایش تنبلیش میشه

این روزا همش بخاطر امتاحانام این قدر سرم گرم خوندن که دیگه حوصله ی اپ کردن ندارم . هفته ی قبل خواهرم ستاره به بوشهر اومده بود حدود 5 روز موندنو بعدش هم رفتن تو این چند روز امیر حسین خیلی اعصابم خورد میکرد همش ارمیا گلی رو بغل می کرد و بعد بهش می گفتیم بزارش پایین بیچاررو محکم می نداختش زمین و بد بختو له و لورده کرده بود الان نمی تونم زیاد اپ کنم چون فردا ازمون علمی دارم و زیاد وقت برای خوندنش ندارم  باید تمام تلاشمو بکنم تا بتونم تو ازمون علمی اول بشم خواهش می کنم برام دعا کنید.
3 دی 1392

اومدیم خونه ی خواهرم

سلام منو مامانم دیروز اومدیم خونه ی خواهرم تبریز ، امروز ناهار رفتیم بیرون من خیلی ریحانو دوست دارم امروز خیلی بهمون خوش گذشت اینم ناهارمون   ...
15 شهريور 1392

من و ارمیا

سلام دیروز ما به تهران  رسیدیم خواهرم ستاره از دیدن ما خیلی خوشحال شد ولی من خیلی ناراحت شدم چون ارمیا فداش بشم خواب بود ما هم شام خوردیم بعد هم خوابیدیم فردانهار ماکارنی داشتیم خواستم بخورم قاشق نداغشتیم خواستم بخوابم لحاف نداشتیم رفتم حال گاومو بپرسم چاقو کشیدم سرشو بریدم ...
12 شهريور 1392

من و پریسا توی باغ بابایی

امروز 24این ماه مبارکه من و پریسا به همراه خانواده هامون رفتیم باغ اول از هرچیزباهم رفتیم سوار تاب شدیم وتاب بازی کردیم بعد هم هر کدوم موبایلامونو برداشتیم و مسابقه ی بولینگ دادیم بعد از این کار مامانم مارو صدا کرد که بریم شام بخوریم شام ما دلمه با کلم بود بعد از خوردن شام با مامانامون کنار درختا و گلهازدیم بعد مامانم بامامان پریسارفتن سوار تاب شدن با هم صحبت کردند من این شب خوب رو فراموش نمی کنم دوستتون دارم     ...
13 مرداد 1392

من مریم

سلام . بازهم نماز روزتون قبول باشه همون جور که تو مطلب قبلی خوندید امروز پنج شنبست مریم دختر عوی منه من اونو خیلی دوست دارم اون امروز اومد خونه ی ما اون چون هر پنج شنبه کلاس ویو لونداره بعدش میاد خونه ی ماما با هم رفتیم تو اتاق من ومن خاطرات کودکیمو نشونش دادم بعد از نیم ساعت داداشش متین اومد خونه ی ماکه بگه بابا منتظر بیا بریم خونه در همین لحظه از خونه رفت که بره خونشون باباش گفت اگه میخوای بمون مریم گفت باشه اون تا ساعت 11 موند بعدش رفت ...
11 مرداد 1392